سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مسیح دلِ من! (دوشنبه 87/5/21 ساعت 1:5 صبح)
یه آلاچیق خوشگل پر از گلای سرخ و صدای آروم موجای دریا که تنها ترانه آرامش‏بخش روح پر از تلاطممه و یک مرد که لباس بلندی پوشیده و کلاهی رو به سر گذاشته که بهش می‏گن،عمامه!و البته به مرد هم حاج‏آقا.رفیقم می‏گفت:به اونایی که مکّه میرن و میان می‏گن حاجی ...ربطشونمیدونم.
 من و حاج‏آقا تو شکوه این زیبایی تنهاییم.حاج‏آقا تو لیوان برام شربت پرتقال میریزه،رنگ نارنجی رو خیلی دوست دارم،خوشحالم میکنه؛با دعوت حاج‏آقا یه نفس شربتو سر می‏کشم.حاج آقا کنارم می‏شینه و دستش رو رو شونم می‏ندازه می‏گه:آقا سهراب،بابا جان اولین قدم اینه که یه چیزی رو بگی.می‏،گه باید بگی...نمی‏دونم فلسفه‏ش چیه!؟!اما...باید بگم. با اینکه نمی‏ففهمم چیه!درکش نمی‏کنم!آرامشی پر از اضطراب وجودم رو فرا می‏گیره...حاج‏آقا لبخند به لب،چشماش پر از اشکه!نا خودآگاه اشک می‏ریزم و باهاش تکرار میکنم:
شهادت می‏دم که هیچ خدایی نیست مگر    الله  
 
شهادت میدم محمّد بنده و رسول این خدای یگانس
در آغوشم می‏گیره،سفت فشارم می‏ده،انگار هر چی غل و زنجیره از سر و کولم وا میشه ...شادی تموم وجودم‏رو فرا می‏گیره،اما... انگار که غمی بر دلم سنگینی کنه خودم رو ازش جدا میکنم:می شه از خدا برام بگی...می‏شه از رسالت رسولش و بندگی‏ش بگی؟می‏شه...
پیشونیم رو می‏بوسه،با دستای گرمش دستامو می‏گیره،چقدر دستام یخ کرده،اما دیگه اثری از لرزشش نیست،آرومم؛باهم به طرف ساحل میریم...موجای آب،پاهام رو نوازش می‏کنه...حاج‏آقا نگام می‏کنه...تو چشاش یه دریای بزرگه...یاد روحانی کلیسامون می‏افتم،صداش می‏زدم:پدرهِنری! ویاد غروب جمعه‏ای که باهاش دعوام شد؛سه ماه پیش؛گرچه هنوز ناراحتم.
پدرهِنری برام مثِ پدر بود واقعا،مخصوصا بعدِ فوت پدرم،دیگه دوسش نداشتم...می‏گفت باید از حقم بگذرم ...و من نمی‏‏تونستم!می‏گفت باید کوتاه بیای و ناز هم بکشی!و من نمیتونسم.می‏گفت باید بیای کلیسا و اعتراف کنی تا آروم شی و من شبا رو به زور می‏خوابیدم،پر از تنهایی و پر از سرگردانی و حیرت...هِنری گاهی از زیادی رفتنم به خونش ناراحت می‏شد،زشته بگم اما نمی‏دونم چرا خودش بعضی وقتا نمی‏تونست از حقش بگذره...یادمه پدرهنری برام از از مسیح می‏گفت و از اومدنش و اینکه باید دنبالش باشم،هیچ‏وقت پیداش نکردم اما...دستِ‏خودم نبود،دوسش داشتم...
حاج‏آقا دستی به سرم می‏کشه،رشته افکارم پاره می‏شه  یاد پدر می‏افتم!زیر لب زمزمه می‏کنم: یا مسیح...حاج‏آقا می‏گه:باباجان!اون خدایی که به وجود یگانش شهادت دادی،از رگ گردنت بهت نزدیکتره،همیشه باهاته ...حاج‏آقا یه کتاب کوچیک‏رو،رو قلبم می‏ذاره و می‏خونه الحمدالله الرب العالمین.... انگار صدای حاج‏آقا تو فضای سینم می‏پیچه ...
دیگه احساس تنهایی نمیکنم...
انگار مسیح دلم‏رو،رو پیدا کردم...







 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 0 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 6498 بازدید
  • درباره من

  • من می‏خواهم مسلمان شوم.
    راهی
    می‏خوام از چیزایی که از اسلام می‏فهمم بنویسم،همین.
  • اشتراک در خبرنامه
  •